خوشبختی یا بدبختی؟!
سالها قبل در دهکده ای دهقان فقیری با پسرش زندگی می کرد .دارو ندارش تکه زمینی،کلبه ای پوشالی واسبی بود که از پدرش به او رسیده بود.روزی اسب گریخت و مرد مانده بود که چگونه زمینش را شخم بزند.
همسایه ها به خاطر صداقت و شرافتش به او احترام زیادی می گذاشتند.به خانه اش می آمدند تا تسلایش دهند.
دهقان از همه تشکر کرد،بعد پرسید:ازکجا می دانید این اتفاق برای من یک بدبختی است؟همسایه ها به همدیگر می گفتند،نمی تواند حقیقت را بپذیرد.
بگذارید هر طور که می خواهد فکر کند،این طورکمتر غصه می خورد و در حالی که وانمود می کردند که حق با اوست از آنجا رفتند.
یک هفته بعد اسب به اسطبل بازگشت.اما تنها نبود مادیان زیبایی را هم همراه خود آورده بود.
همسایه ها دوباره به خانه او آمدند تا به او تبریک بگویند:(قبلا یک اسب داشتی حالا دو تا داری! ).
دهقان:از همه متشکرم،از کجا می دانید که این اتفاق در زندگی من خیر است؟
همه فکر کردند که دیوانه شده و از آنجا رفتند و با خود گفتند «واقعا نمی فهمد که خدا برای اوهدیه ای فرستاده».
یک ماه بعد،پسر دهقان خواست که مادیان را رام کند اما مادیان لگدی به پسر زد،پسر افتاد و پایش شکست.
همسایه ها به عیادت پسر رفتند.مرد از همه تشکرکرد اما پرسید:از کجا می دانید که این اتفاق در زندگی من یک بدبختی است.
همه تعجب کردند.همه فکر کردند بلایی که به سرپسر آمده یک بدبختی بزرگ است.
راستی راستی دیوانه شده،شاید پسرش تا آخر عمر لنگ بشودو هنوزفکر می کند که شاید این یک بدبختی نباشد!
چند ماه گذشت کشور همسایه آنهااعلام جنگ کرد.پادشاه در تمام کشور اعلام کرد که مردان جوان باید به سپاه ملحق شوند.
تمام پسرهای جوان آن ده نیز مجبور شدند به جنگ بروند به جز پسر دهقان که پایش شکسته بود!!!!
هیچ یک از پسران جوان زنده بر نگشتند.
پای پسرخوب شد، اسبها زادوولدکردند،کره اسبها را به قیمت خوبی فروختند.دهقان به دیدار همسایه ها رفت تا به آنها تسلیت بگوید وکمکشان کند.
اما هر کدام از همسایه ها که شکایت می کردند دهقان می گفت: از کجا می دانید که این یک بدبختی است؟واگر کسی خوشحال می شد می گفت:از کجا می دانید که این یک اتفاق خیر است؟
اهالی ده دیگر می دانستند که زندگی چهره های گوناگون و معانی مختلفی دارد.