داستان تنهایی (قسمت اول)
نوشته : الف – م
تقدیم به آنکه عشق را پذیرفت و به آن وفا کرد
مریم و مسعود چند سالی بود که با هم ازدواج کرده بودند و ثمره ازدواج آنها 4 فرزند به نام های شیرین ، زینب ،سعید وامید بود . مسعود مدتی بود که از کار بیکار شده بود و وضعیت مالی مناسبیب نداشت .هر روز صبح تا شب به دنبال کار از منزل بیرون می رفت ولی متأسفانه هر روز دست خالی به خانه بر می گشت . یک روز که مسعود با چهره عبوس و ناراحت بعد از گشت و گذاری طولانی برای پیدا کردن کار به خانه برگشت هنوز مدتی نگذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد . صاحبخانه آنها که اکبر نام داشت برای گرفتن پول اجاره خانه اش به منزلشان آم?ه بود . اکبر با صدای بلند فریاد می زد :
مسعود که نمی دونست چه کار کنه گفت: اکبر آقا صبر کنید . من دنبال کارم یه مهلت دیگه به من بدهید . حتماً اجاره خونتون رو تقدیم می کنم. من زن و بچه دارم کجا برم کار پیدا کنم . توی این وضع گرونی ازتون خواهش می کنم فقط یه دفعه دیگه! که اکبر به اون جواب داد : من حوصله حرف های تکراری تو رو ندارم ؛ روزی صد بار این حرف ها رو می شنوم ؛تخلیه نکنی خودم میام بیرونت می اندازم؛ برو خدا رو شکر کن که یک هفته بهت فرصت دادم ؛خداحافظ!
مسعود رو به خانمش کرد و گفت : وای دیدی چه خاکی بر سرمون شد مریم! حالا چکار کنم پیش کی برم ؟ با چه پولی یه سرپناه برای خودمون پیدا کنیم «دیگه امیدم رو از دست دادم» .
مریم برای دلداری دادن به مسعود به او گفت: خودت همیشه می گفتی تو زندگی باید امید داشته باشیم . «خدا بزرگه» اگه بنده هاش وضعمونو ندونند خدا که می دونه خودتو ناراحت نکن یه دفعه حال مسعود بد شد مریم گفت آقا مسعود چی شده چرا می لرزی تو رو خدا حرف بزن«مسعود»
مسعود با صدای آرومی گفت : مریم چیزی نیست خودتو ناراحت نکن فقط یه دفعه سردم شد.
مریم با حالتی پر از ناراحتی گفت : مسعود ! پاشو بریم نوی اتاق خدا بگم چکارش کنه ؛ ببین تو رو به چه روزی انداخته. با هم وارد اتاق شدند . مریم یک لیوان آب قند برای او آورد و گفت : مرد امیدت به خدا باشه!درست میشه!
در همین حال بچه ها از مدرسه به خانه آمدندو وقتی پدر را با آن اوضاع دیدند با چشمانی گریان در آغوش پدر قرار گرفتند .
فردای آن روز اکبر دوباره به خانه آنها آمد مسعود که نمی دونست صبح اول صبح چه کسی ممکن است پشت در باشه به خاطر طلبکارهای زیادی که داشت با ترس در را باز کرد که اکبر آقا رو پش در دید .
سلام اکبر آقا ! شما که گفتید یک هفته به من فرصت می دهید ! پس چرا حالا تشریف آوردید
اکبر گفت : خوب که فکرهام رو کردم دلم برا شما سوخت ولی زیاد ذوق زده نشو . چون این دلسوزی من یک شرط داره .
مسعود :چه شرطی ، به روی چشم انجام میدم البته اگر از دستم بربیاد
اکبر : شرطم را نمی تونم اینجا بگم بهتره کمی با هم قدم بزنیم باید آروم آروم بهت بگم .باید حوصله داشته باشی . حالا بیا بریم .
مسعود به همسرش گفت من با اکبرآقا می روم بیرون .
در حالیکه با هم قدم می زدند مسعود گفت : اکبر آقا ! نمی خواهید شرطتان را بگویید ؛ من منتظر هستم . اکبر که مانده بود به چه صورتی آن را بیان کند گفت باید قول بدهی که که تا آخر حرفهایم حرفی نزنی چون ممکن است این شرط کمی تو را ناراحت کند . مسعود که هنوز نمی دونست باید چکار کنه گفت چشم قول می دهم هرچی باشه گوش کنم اکبر آقا که زبانش به لکنت افتاده بود؛ گفت:ببین مسعود جان !من از تو ، چه جوری بگم ؛ من از تو می خوام که از .....
مسعود که جانش به لبش رسیده بود گفت : خوب بگید دیگه از من چی می خواهید ؟
اکبر آقا که هنوز مانده بود چه جوری شرط را بیان کند گفت : اصلاً خلاصه مطلب ؛ تو پول دوست داری ؛ ماشین دوست داری ؛ اصلاً دوست داری یه کار خوب برات ردیف کنم که با بچه هات بری خوش باشی .مسعود در حالیکه هیجان زده به او نگاه می کرد گفت : کدوم آدمی هست که این چیزها رو دوست نداشته باشه . ولی چه جوری مگه می شه ؟
اکبر آقا در جواب مسعود گفت : آهان حالا رسیدی به حرفی که می خوام بزنم ؛ من از تو می خواهم که ...
ادامه در شماره بعد ...